شب هاي بيست و يک

فروغ کشاورز
forough_k48@yahoo.com

بیشتر وقتها فکر می کنم کاش آواری بر سرم خراب می شد سیل می آمد و از بیخ بنیادم را می کند تا آن وقت کمی حواسم از خودم پرت می شد و آینه فقط آینه بود و فقط زنی 40 ساله را نشان میداد که به سر و بدن مشکی پوشش نگاهی می اندازد و بعد یکهو فرار میکند و به عزاداران می پیوندد مثل آن روزها که بابا مرده بود. ولی ویرانی من همیشه در روزهای عادی در روزمرگی هام اتفاق می افتد و همه اش گناه این حافظه ی ملعون است که با خود هی مرور می کند هی مرور می کند و می رود تا آنجا که صدای کوبه های در,پیک دلشوره نبود.من اینجا هر روز روبروی آینه می ایستم سرانگشتانم را روی تنم می کشم. اینجا کسی هست که می گویند سهم تو است برای همیشه و مرد است و قرار است خودم را در او رها کنم و وا دهم و بسپارم ولی کو؟ پس چرا رها نمی شوم؟ پس چرا رهایم نمی کند؟ او _مرد من_ سرانگشتانش به کمک من در آینه می آیند به تن من دست می کشند و با اسب نیامده است و بازوهایش شبیه هیچکدام از کارگرها نجارها و باغبانهای کتاب حرفه و فن نیست و من انگار هیچ وقت بزرگ نمی شوم تا به او عادت کنم. و اگر او _پیرمرد خیزرانی نشین آن سر دنیا که می گویند (خوش به حالش که)فراموشی گرفته است _ نبود من هیچوقت نمی دانستم که "آن" چیست و سرمصرع های گم شده چقدر گرم است که حالا سرما و حالا حالاها سرما...
نگاهم از لاي پرده و بعد شيشه مي گذشت و از ميان پلكهاي نيمه بسته ام مي ديدم كه بابا مي خندد و مثل هميشه فكش را به هم فشار مي دهد انگار كه ته مانده يك ذره گردوي چرخ نشده از فسنجان شام شب مهماني مردانه سرهنگ بيژني را زيردندانش به بازي مي گيرد تا من باز فكر كنم او عصبي است ولي دارد مي خندد. بابا مي گفت: من روي 16 مي خوابم ولي سرهنگ روي 19 باز ورق مي كشد و سرهنگ مي گفت:” باختن با عدد بالا بهتر از آن است كه روي 16 تخم كنم و ببرم”. من تنها دختري بودم كه به آن پيژامه پارتي به قول بابا رفته بودم. رفته بودم تا سرهنگ جواب معما را كه گفته بود "به خودت مي گويم" را به خودم بگويد. اگر مادر مي دانست كه شهره دختر سرهنگ بيژني آن شب آنجا نيست و رفته با دخترهاي خاله اش درس بخواند نمي گذاشت كه من هم با بابا بروم. تنها زن خانه سكينه زن سرهنگ بيژني بود كه توي مهمانخانه نبود و گاهگاهي فقط دستش از درگاهي مي آمد تو و كاسه ميوه أي ، سطل آشغال كوچكي، چند تا پيش دستي أي به دست سرهنگ مي داد وكاسه خالي، سطل پر و پيش دستيها را از همان درگاهي پس ميگرفت. بابا گفته بوداگرآن تزريقهاي حيات بخش سرهنگ به جان آن بخت برگشته ها نبود و از ستواني جفت جفت ترفيع نگرفته بودتا سرهنگ شودآنقدر خودش را گم نمي كرد كه سكينه بيچاره را در خانه تنها بگذارد و خودش تنهايي به شب نشيني باشگاه افسران برود. بعد هميشه مادر گفته بود: هيس ! ديگر اين داستانها را جلوي بچه ها نگو و بعد با پچ پچه پرسيده بود راست است كه اگر آن آمپول را به آدم بزنند به سكته طبيعي مي ميرد و پدر گفته بود كه دكتر رفيعي گفته است تنها ماده أي است كه بعد از كالبد شكافي علايم مسموميت را نشان نمي دهد……. و باز مادر دور و برش را پاييده بود و نمي دانست كه من پچ پچه ها را بيشتر دوست داشتم.پچ پچه ها هميشه چيزهايي مهم و پر ابهت بودند مثل پچ پچه هاي سرهنگ در گوش من وقتي كه مهماني دوره مردانه داشتيم و من با مادر نرفتم و شب وقتي كه مردها بلند بلند حرف ميزدند و سرهنگ ليوان به دست از پله هاي حياط پايين آمد و از حوض سه طبقه فواره دار گذشت و پيچيد به سمت باغچه پشتي و مرا ديدكه كنار درخت انار ايستاده بودم آمد دست دراز كرد و همانطور كه انگشتانش را دور يكي از انارهاي نارس گردا گرد و نرم مي رقصاند برايم دو بيت شعر خواند و گفت جواب معما در خود شعر است و من اگر آن همه به خطوط سبز و زرد مردمك چشمهايش خيره نشده بودم كه توي تاريكي برق مي زد شايد جوابش را پيدا كرده بودم و يا حد اقل بيشتر از اين يك بيت يادم مانده بود كه "سر مصرع هر بيت تو حرفي بردار هر آنچه شود من از تو آن مي خواهم". بعد از آن هر وقت كه خواستم از سرهنگ بپرسم بيت اول را يادم رفته است، بخوان تا سر مصرع هايش را به هم بچسبانم با دست اشاره ميكرد كه اينجا نه!….. و موضوع را هولكي عوض كرده بود. هر وقت از سرهنگ خبري نمي شد مي رفتم سراغ محمد آقاي برازنده كه بايد اسمش را اينجوري مي گفتيم تا با محمد آقاي اناركي و محمد آقاي شفايي اشتباه نشود و پسرخاله مادر بود و لااقل دو روزي يك بار به ما سر ميزد و براي صدمين بار ازش مي خواستم كه اين داستان را برايم تعريف كند كه سرهنگ بيژني زماني عاشق يك زن آمريكايي به اسم شهناز مي شود و يك روز كه مي شنود شهناز با ديويد هاوارد رييس بخش مهندسي رفته استخر باشگاه افسران ، دستور مي دهديك هليكوپتر بالاي درخت هاي پاييز زده استخر پرواز كند و بعد عمود پايين براند لاي درختها و همه برگهاي خاكي را بتكاند روي سر استخر و حتي تمام محوطه خاكي اطرافش. مادر مي گفت سرهنگ عاشق هر كسي كه مي شد اسمش را شهناز مي گذاشت حتي زنك امريكايي كه اسمش آنا بود. مادر به زن هاي مهماني هاي دوره اش مي گفت :زن ها از آدم هيز و بدچشم بدشان مي آيد ولي سرهنگ بيژني با همه آن داستانهاي پشت سرش ، وقتي با آن چشمهاي سگ دارش نگاهت مي كند دلت مي لرزد و بعد مي خنديد و مي گفت البته جاي برادري و بعد بي برو برگرد يكي از زنها مي گفت آره ارواح عمه ات!

خودم را به خواب زده بودم يا داشت خوابم مي برد نمي دانم ولي همه اينها را دقيقا به ياد دارم كه باد هو هو از لاي در مي آمد تو و من تن سردم را در هم مي پيچيدم و بعد انگار گرم مي شد هوا يا من به سرما عادت مي كردم. انگار دستي گرم، كف دستي نرم و گرم و بزرگ به تنم مي خورد ولي نه اگر باد بند آمده بود چرا كتاب حرفه و فن كه با خودم آورده بودم تا دهان مادر بسته شود ورق ورق بسته مي شد؟ اگر باد حقيقت داشت پس آن گرما هم حقيقت داشت. گرماي كف دستها همه جاي بدنم مي نشست. لاي پاهايم مي پيچيد و پشت گوش هام را ناز مي كرد. صدا ها مي گفت كه بابا حاكم را كوت كرده و حتما بقيه ليوانش را كه موقع بازي دست نخورده مي ماند نوشيده بود و تا گوش هايش سرخ كه نه رنگي نزديك به بنفش كبود شده بود كه بلند بلند مي گفت هفت تايي ها هو هو…….. صداي دو يار برنده و تما شا چي ها مي آمد ولي صدايي نبوداز دو يار بازنده كه يكي مهندس تقوي بود و ديگري سرهنگ .مادر هم كه نبود ولي هميشه صدايش بود كه به بابا مي گفت مواظب من باشد كه يك دختر نورس را در جمع مردان نمي برند و من اين پچ پچه ها را شنيده بودم وقتي از سوراخ كليد نگاه مي كردم كه بابا مادر را از پشت بغل كرده بود و داشت لاي موهايش را بو مي كرد و دستانش را ميكشيد به همه جاي بدن او كه مادر به من گفته بود هر كسي به آنها دست بزند گناه كرده است و اگر كسي دست زد و يا حتي حرفش را هم زد به من بگو. يك روز كه بابا روي صندلي نشسته بود و سيخ داغ به كمر بندش فرو مي كرد تا يك سوراخ ديگر اضافه كند و مي گفت كه نمي دانم كمربند كش آمده يا من لاغر شده ام ، پشت به او روي پاهايش نشستم و موهايم را تكان دادم تا به صورتش كشيده شود و دستانش را گرفتم و دور خودم حلقه كردم . دستهايش گرم بود و بوي صابون مي داد. بابا سيخ و كمربند را گذاشت زمين و در گوشم چيزي مي گفت كه نمي شنيدم و فقط گرما بود و رطوبت دهانش مثل هواي شمال , بعد چيزي در تنم وول خورد مثل جنبش مولكولي كه توي كتاب علوم مي خوانديم و عكسش را هم كشيده بودند. مادر خواست رد شود كه ايستاد و خيره به من نگاه كرد و بعد به بابا و من آمدم پايين.
باد هو هو از لاي در مي آمد تو و صداي باز شدن در كه آمد صداي هو هو ديگر نيامد و هيچ صدايي نبود و چراغ مهمانخانه هم ديگر روشن نبود. كمي نور توي راهرو بود كه ببينم سكينه توي درگاهي ايستاده و صدايي از در كمد قهوه أي چوبي انتهاي اتاق در آمد يا شايد در كه باز شد صداي جيره ي كمد هم در آمد و سكينه دو قدم آمد تو و سرش به سمت صداي كمد چرخيد و بعد برگشت و در را بست و رفت. باد دوباره هو هو آمد تو و من ملافه را تنگ تر دور خودم پيچيدم و دستان گرم دوباره آمدند و من براي آنكه مطمئن شوم كه حقيقت دارند و من خواب نيستم يكيشان را زير تنم نگه داشتم سفت و دست حبس شده بعد از چند لحظه خودش را كشيدبيرون و همه جاي تنم خودش را كشيد و با خودم فكر كردم اين ها را به مادر نمي گويم. خوابم مي آمد و دوست نداشتم بخوابم چيزي گرم و سنگين آنجا بود دور من كه مي ترسيدم ازش ولي دوستش داشتم و آن هواي گرم و مرطوب در گوشم چيزي مي گفت كه نمي دانستم چيست ولي آهنگش آشنا بود. اگر صداي هو هوي باد از سوراخ كليد مي گذاشت، زودتر مي فهميدم كه زمزمه ميكند شهناز…….شهناز………..
فرداش نه پس فرداش كه من امتحان حرفه و فن داشتم سكينه سكته قلبي كرد و مرد و خاکش کرده نکرده سرهنگ رفت آن سر دنیا که همه جا آتش و بلوا بود و پایه ای برای شبهای 21 و حکم نمانده بود. می گویند روزها تا شب ها می نشیند روی صندلی خیزرانی اش و چیزی کسی شهنازی رابه یاد نمی آورد.
اینجا من هنوز جلوی آینه هستم و پشت سرم مردی است که مادر شاد بود وقتی دستم را توی دستش گذاشت و به من نگاه کرد مادر که به او نگاه می کردم و فکر می کردم کاش من هم بتوانم روی 19 ورق بکشم.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30897< 6


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي